مي‌نالم ازين کار به سامان نرسيده

شاعر : اوحدي مراغه اي

وين درد جگر سوز به درمان نرسيدهمي‌نالم ازين کار به سامان نرسيده
بر سينه‌ي اين کشته‌ي پيکان نرسيدهجانا، سخنست اين همه سوراخ ببينيد
وين قصه به نزديک سليمان نرسيدهافسوس! که موري نشکستيم درين خاک
کز کافر چشمت به مسلمان نرسيدهاي ترک پري‌چهره، چه بيداد و جفا ماند؟
زان گونه که يک لقمه به مهمان نرسيدهاز خوان تو برخاسته يغماي طفيلي
در شهر يکي خانه‌ي توفان نرسيدهشک نيست که اين چشم چو دريا نگذارد
آوازه‌ي اين جور به سلطان نرسيدهزود اوحدي اندر سخن خود برساند